اسلایدر

داستان شماره 286

داستانهای باحال _ داستانسرا

داستانهایی درباره خدا_ پیغمران_ امامان_دین_ امام علی_ قضاوت امام علی_ اصیل ایرانی _ پادشاهان _عاشقانه_ ملا_ شیوانا_ بهلول_ بزرگان_ غمگین_ طنز_ جالب_ معجزه_ پسرانه_ عبرت آموز هوسرانی_ صفا و صمیمیتها_ شنیدنی_ زندگی_ موفقیتها_ خوش یمن_ طمع_ آموزنده_ بی ادبانه _ احساسی_ ترسناک _بقیه و..

داستان شماره 286

داستان شماره 286

مینا و پلنگ

یکی از داستانهای قدیمی مازندران

داستان مینا و پلنگ مازندران

این داستان واقعی و تاریخی است.مینای سرخ چشم یا ورگ چشم( ورگ همان گرگ است)در حدود صد سال پیش میان سالهایهزارو دویست و هفتادو پنج تا هزارو دویست و هشتادو پنج در یکی از روستاهای ییلاقی مازندران به نام کندلوس در کوهستانهای چالوس در میان جنگلهای انبوه و دست نخورده آن زمان داستانی رخ داد که شاید در جهان بی نظیر بوده است
داستان عشقی میان پلنگ و دختری چشم سرخ به نام مینا که می تواند به یکی از زیباترین داستانهای رمانتیک جهان و یک اثر ماندگار ادبی و زیست محیطی در جایگاه یک میراث ماندگار بشری به جهانیان شناسانده می شود
این داستان جدای از محتوای عشقی بی مانند ، از دید زیست بوم(محیط زیست) و عشق به جانوران نیز مورد اهمیت است.اگر همه چون مینا بودند و چنین عشقی داشتند اکنون ببر مازندران برجای مانده بود و شیر، یوزپلنگ و پلنگ ایرانی با شتاب سوی نیستی نمی رفتند
ما ایرانی ها باید مینا و پلنگ را  نماد جهانی عشق به حیات وحش به جهانیان بشناسانیم.پیرمردها و پیرزن های کندولوس هفتاد تا هشتاد سال پس از ماجرا وقتی از عشق این دو تعریف می کردند از اندوه مینا و ستمی که بر او شده بود زیر گریه می زدند و به سینه خود می کوبیدند! آغاز داستان

بسم الله الرحمن الرحیم

مینا چشمانی به سرخی یاقوت داشت. ولی مردم به او مینای گرگ چشم یا “ورگ چشم” می گفتند. بلند بالا زیبا و با آواز بسیار زیبا و دلنشین که معمولا کنار چشمه “ماه پره” می نشست و آواز می خواند و دخترهایی که برای گرفتن آب از چشمه می آمدند دور او جمع می شدند و به صدای دلنشین او گوش می دادند.مینا دختری تنها و یتیم بود و تنها در کلبه ای زندگی می کرد خانه او هنوز به صورت اثرفرهنگی به جامانده است. امروز نمی دانیم چرا مینا تنها و یتیم بوده و تنها زندگی می کرده است. او دختری زیبا بود و بسیاری از جوانها عاشق او بودند ولی خیلی ها جرات نمی کردند به چشم او نگاه کنند و بچه های کوچک حتی از او می ترسیدند و زیر گریه می زدند و فرار می کردند.او معمولا به دل جنگل می رفت و چوب (هیمه) می آورد و هنگام گردآوری با صدای بلند آواز می خواند. در جلوی خونه او پر از چوب بود که روی هم چیده شده بود
مینا در تنهایی جنگل شاید از روی ترس یا تنهایی با آوای بلند ترانه می خواند.روزی پلنگی این صدا شنید و عاشق صدای زیبای او شد و هر روز از پشت بوته ها او را می دید و به آواز او گوش می داد. پلنگ که به صدای او عادت کرده بود و عاشق او شده بود نتوانست شبها از دلتنگی طاقت بیاورد.بوی او را ردیابی کرد تا اینکه شبانگاه به کلبه مینا در روستا رسید و از روی درخت توتی که هنوز هست از درخت بالا رفت و پشت بام خونه اش رفت و از آنجا صدای معشوقه اش را می شنید. تا اینکه یکی از شبها مینا از پشت بام صدایی شنید و از نردبانی که اکنون در موزه کندلوس نگهداری می شود بالا رفت. پس از آنکه چشمش به پلنگ افتاد.پلنگ خرناسی کرد و مینا از ترس بیهوش شد! پلنگ آنقدر بالای سرش نشست تا به هوش بیاید و این بار که بهوش آمد نفسش در سینه بند آمد و به چشم پلنگ خیره شد . پلنگ گاهی خرناسی می کرد و سر خود را پایین می انداخت یا باز می گرداند.مینا با ترس و لرز فراوان و لکنت زبان پرسید تو اینجا چه میکنی؟ از من چی می خواهی؟ پلنگ هم با صدای خودش جوابشو می داد. کم کم مینا بر ترس خود چیره شد و مطمئن شد که دیگر پلنگ به سوی او حمله نخواهد کرد.تا این زمان چشمان سرخ مینا موجب شده بود مینا همیشه تنها و فراری باشد. ولی پلنگ که مینا را دید مبهوت و حیران چشمان او شد و آرام شد. چون چشم هر دو یک رنگ بود! مینا کم کم که آرامش او را دید جلو رفت و نوازشش کرد.با هم نشستند و دوستی بین آنها در حال پدید آمدن بود که شاید خود نمی دانستند در صد سال آینده به یکی از زیباترین و واقعی ترین رمانهای عاشقانه جهان تبدیل خواهد شد.پلنگ مدتها عاشق مینا بود ولی مینا نمی دانست! ولی میوه درخت عشق پلنگ بالاخره به بار آمد و مینا نیز عاشق او شد! آن دو آن شب تا نزدیک صبح کنار هم بودند و هر یک با زبان خود با دیگری صحبت می کردند. نزدیک صبح پلنگ به جنگل باز گشت. مینا هم فردا دوباره به بهانه جمع آوری چوب به جنگل می رفت تا پلنگ را ببیند و این کار را مدتها انجام داد.در جنگل پلنگ در گردآوری چوب به مینا کمک می کرد. مینا چوبهایی که جمع می کرد بر پشت پلنگ می نهاد تا بخشی از راه از سنگینی بار مینا کم شود. غروب مینا به خانه بر می گشت . پلنگ نیزهر شب به دهکده کندلوس می آمد و به خانه مینا می رفت و منتظر می ماند تا پلنگ بیاید.آنها روز به روز بهم وابسته تر می شدند و بهم عادت کردند. هر دو در کنار هم بودند و مینا او را نوازش می کرد و برایش آواز می خواند. تا اینکه زمستان امد و برف سنگینی بارید. همه جا سفید شده بود. مردم کندلوس هر روز صبح ردپای پلنگ را روی برفها می دیدند. ردپا دنبال کردند و دریافتند که ردپا به سوی خانه میناست. ولی هنوز کسی خود پلنگ را ندیده بود و مینا هم چیزی به روی خود نیاورد.تا اینکه ننه خیرالنسا یکی از دوستهای نزدیک مینا که همسایه او بود شبی از شبها خوابش نمی برد. از خونه بیرون آمد تا قدم بزند. هنگامی که بیرون آمد صدای مینا را شنید. گویا روی کسی فریاد می زد و دعوا می کرد. با خود گفت او که کسی را ندارد و اهل دعوا هم نیست. به سوی خونه اش رفت و به درون حیاطش نگاه کرد.مینا را دید که نشسته و به دیوار تکیه داد و با تکه چوبی که در دست داشت در حالیکه بازی می کرد و گاهی سرش را بالا می آورد و در جلوی او پلنگ غول پیکری نشسته در حالیکه دستها جلویش خم نشده بود و مانند کودکی از دعوای مادرش شرمسار باشد سر و گوشش را پایین انداخته و پس از هر دعوا و سرزنش مینا یه زوزه و آه شرمساری می کشد.معلوم نبود چه کرده بود که مینا از دست او عصبانی بود شاید دیر آمده بود و مینا را در انتظار گذاشته بود. مینا ناراحت شده بود. مینا در جهان کسی جز این پلنگ را نداشت. هر دو عاشق و شیفته هم شده بودند. خیرالنسا داستان را نزد خود نگه داشت و برای کسی باز گو نکرد. تا اینکه پس از مدتی خود مینا داستان را برایش تعریف کرد.پلنگ شیفته جادوی چشمان سرخ ستاره گون مینا و آواز زیبایش شده بود به طوری که هر شب به دیدارش می آمد و سر خود را از پنجره به درون کلبه مینا می انداخت. کم کم داستان عشق مینا و پلنگ در روستا پخش شد و مردم از رفت و آمد پلنگی به ده آگاه شدند.روزها مینا به جنگل می رفت و شبها پلنگ خونه او می اومد. مردم که فهمیدند هر شب کمین می کردند پلنگ را ببیند. برخی ها هم با تفنگ منتظرش بودند.ولی وقتی به عشق مینا و او پی بردند از کشتنش منصرف شدند. خیلی ها هم می ترسیدند شبها بیرون بروند. بعضی ها هم می دیدند که پلنگ بعضی وقتها که می اومد با خود شکاری مانند تیرنگ (تذرو یا همان قرقاول) ، کبک و یا شوکا به خانه مینا می آورد.برخی پسرهای جوون ده که مینا را دوست داشتند در جای رقیب پلنگ خود را می دیدند و حسادت می کردند. یکی از آنها هر شب پشت در خانه مینا می رفت تا سایه و شبح مینا را روی پرده اتاق پنجره اش ببینید و اینکه هر شب تا دیر وقت چراغ خانه اش روشن بود برایش عجیب بود فکر می کرد که مینا عاشق اوست و به خاطر او بی خواب است. تا اینکه فهمید او منتظر پلنگی هست و بعد از آن حسرت می خورد که کاش پلنگی بود.پلنگ دیگر یکی از اهالی کندلوس شده بود. بعضی از بستگان مینا هم از روی شرم تلاش می کردند داستان را پنهان نگاه دارند. مدتی گذشت تا اینکه در روستای کناری کندلوس یعنی نیچکوه عروسی دختری به نام آهو خانم بود.همه اهالی کندلوس به عروسی دعوت شده بودند. دخترها و زنهای ده از روی دلسوزی واسه مینا که تنها زندگی می کرد یا از روی ترس که مبادا با پلنگ تنهاش بگذارند او را به زور و کشان کشان بدون آنکه لباس نویی بر تنش کند به عروسی بردند. دل مینا در کندولوس جا مانده بود می دانست حتما پلنگ امشب می آید.در شب عروسی بیشتر مردان تفنگ به دست بودند و خطر بزرگی پلنگ را تهدید می کرد. چون او حتما رد و بوی او را می گرفت و به نیچکوه می آمد
شب هنگام پلنگ به روستا آمد ولی مینا را نیافت. بوی مینا را دنبال کرد و به سوی روستای نیچکوه به راه افتاد.به نزدیک ده که رسید سگهای ییلاقی که خیلی بی باک و سهمگین هستند از آمدن او آگاه شدند و به سویش دویدند و به او حمله کردند. پلنگ پس از جنگ و درگیری بسیار خونین و زخمی شد. با اینحال خود را به روستا رساند و به خانه ای رسید که مینا در آنجا بود. پلنگ سر خود را از پنجره اتاق عروس به درون برد و نعره ای کشید و مینا را صدا زد .زنان جیغ زدند و فریاد زدند. بعضی هم از حال رفتند و مردان هم که دستپاچه شده بودند تفنگ بدست بسویش حمله کردند و چند تیر بسویش انداختند و پلنگ به تاریکی شب بازگشت و فرار کرد. ولی هنگام فرار تیری به او برخورد کرد. زمستان بود و برف و کولاک خیلی سنگین می بارید. مجلس عروسی تا ساعتی بهم خورد و همه می ترسیدند پلنگ باز گردد. یکی از بستگان و خویشاوندان مینا که از بزرگان کندلوس بود تلاش کرد مهمانی را آرام کند.مهمانها و زنهای ترسیده را دلداری داد و برای آنکه مردم نیچکوه از عشق مینا و پلنگ آگاه نشوند و شرمسار نشوند به مهمانها گفت پلنگی بود که از گرسنگی به نیچکوه آمد. او همان شب عروسی پلنگ را در نزدیکی خود دید ولی دلش نیامد پلنگ را با تفنگ بکشد.اما جوان دیگری از کندلوس که رقیب عشقی پلنگ بود تیر کاری را به پلنگ زده بود. مردم محل چون پلنگ چون عاشق صدای مینا شد و مینا هم پاک و بی گناه بود و همه می دانستند به خاطر عشق مینا به روستا می آید با او کاری نداشتند.دلشان نمی آمد پلنگ را بکشند و مینا را عزادار کنند. پس از آنکه پلنگ از نیچکوه فرارکرد پس از آرام شدن، دوباره همه مشغول شادی قلیان و چای و چپق شدند و درباره اینکه چرا پلنگ به روستا آمد با هم حرف می زدند. فکر نمی کردند که پلنگ کشته شده باشد یا تیری خورده باشد.فردای عروسی جوانی کاسه ای از خون پلنگ را درون چاله ای از برف نزدیک کندلوس دید. رنگ خونش مثل گل شقایق بود. از قدیم می گفتند رنگ خون عاشق با خون دیگران فرق دارد. خون عاشق(مقدس است) هرجا که بریزد گل در می آبد. به گوش مینا رساندند. وقتی که فهمید پلنگ شاید مرده باشد آنچنان سر و صدا و شیون و زاری در کندلوس به راه انداخت که همه مردم ده حیرت زده و مبهوت شدند.مینا مدام نام پلنگ را صدا می سزد و بر سر و روی خود می زد! کسی هم جرات نمی کرد نزدیک او برود. او یکپارچه خشم و آتش شد. صدای آه و ناله های تا آخر عمر کسانی که این صحنه را دیده بودند در گوششان مانده بود و با یاد آن اشک می ریختند.همه مردم ده از اندوه او ناراحت شدند و گریه می کردند. می گویند جوانی که پلنگ را با تیر زد رقیب عشقی پلنگ بوده و با شنیدن شیون هراسناک مینا به هراس افتاد و به جنگل گریخت و دیگر برنگشت و هیچ کس او را ندید! می گویند سالها بعد یکی او را در “غار انگلسی” دیده بود.موهایش بسیار بلند شده بود به طوریکه روی دوشش ریخته شده بود و با دیدن جوان کندلوسی فرار کرد! مردم روستا تا 3 روز اطراف ده را گشتند تا شاید لاشه پلنگ را بیابند یا او را نیمه جان پیدا کنند و نجاتش دهند تا دل مینا را آرام کنند. حتی تا نوک کوه بالا رفتند. رد پایش در جایی روی برفها گم می شد.بالاخره لاشه پلنگ پیدا نشد. برخی شایع کرده بودند که شاید خود جوان رقیب پلنگ لاشه پلنگ را با خود به جنگل برده باشد. مینا جامه عزای سیاه بر تن کرد و در خانه نشست و مجمع بزرگی از حلوا و خرما در پیش نهاد. مردم دسته دسته از روستاها و خانه های اطراف برای سرسلامتی و دلداری و تسلیت به خانه او می آمدند و همراه با او گریه می کردند.هر مهمانی که تازه می آمد او شروع به مویه و موری می کرد. مردم ده و دوستان و بستگان مینا دیگهای بزرگ برنج بار نهادند. تا سه روز و سه شب مردم ده نهار و شام به میهمان و مردم روستا دادند! مینا تا پایان زمستان خود را در خانه زندانی کرد و کسی را نمی پذیرفت

 

بستگانش گاهی برای او غذا می آوردند. تا اینکه زمستان سپری شد. در یکی نخستین روزهای بهار با آمدن جشن نوروز باستانی ایرانیان یک روز صبح زود مه بسیار غلیظی آمد.گفته می شد هیچیک از مردم ده در همه عمر خود چنین مه ایی ندیده بود وقتی مه آمد مینا در خانه خود را گشود و بیرون آمد. گویا صدایی از جنگل او را فرا خوانده بود. آرام ارام بودن آنکه سخنی به لب گشاید و به کسی چیزی بگوید و پاسخ پرسش کسی را بدهد به سوی جنگل رفت و در مه گم شد. مردم روستا شگفت زده شدند با خود گفتند شاید او می خواهد به زندگی عادی خود برگردد و شاید رفته جنگل برای خود هیمه(چوب)بیآورد.اما نیمروز(ظهر) شد او نیامد شب شد باز نگشت. مردم و بستگان نگران شدند و آتش و فانوس گرفتند و در جستجوی او به جنگل جاهای که او پیش از این به آنجا ها می رفت رهسپار شدند و دنبال او گشتند ولی هرگز او را نیافتند. تا چندین روز گشتند او را نیافتند و دیگر هیچ وقت پیدا نشد.از این زمان به بعد افسانه های مردم شروع شد. همه مردم کندولوس آن زمان تا پایان مرگ می گفتند از خانه متروک مینا صدای و ساز او آواز می آید وقتی از جلوی خانه او می گذشتند پای شان سست می شد. کم کم بر این باور و خیال شدند که شاید پلنگ، یک جن یا پری بوده که به شکل پلنگ هر شب به خانه او می آمده است.دوست نزدیکش خیرالنسا تا مدتها به جنگل می رفت تا او را بیابد حتی شایع شده بود تنها اوست که جایش را می داند. ولی او انکار می کرد و همیشه تا پایان عمر با نام و یاد مینا گریه می کرد. همچنین شایع شده بود که پلنگ زنده مانده بود و برگشت و او را با خود به جنگل برد تا همیشه با هم زندگی کنند.چهل سال بعد جوانی گفت که در جنگل پیرزنی دیده که موهای بسیار بلندی با چشمانی سرخ داشت. وقتی مینا جلوی او را قرار گرفت از ترس سرجای خشکش زد و نمی توانست واژه ای بگوید.مینا با دیدن او بیدرنگ فرار کرد. جوان پس از آنکه به روستا برگشت لکنت زبان گرفت و چند روز مریض شد تب شدید گرفت و با همان بیماری مرد! با این حال مینا برای همیشه رفت و تنها داستانی شگفت انگیز از او برجای ماند.مینا نشان داد که عشق رام کننده وحشی گری هر موجود زنده ای است. مینا به مردمی که با دیدن هر درنده ای می خواهند بیدرنگ آنها را بکشند، آموخت که می شود میان انسان و حیات وحش دوستی و عشق باشد. خانه مینا تا به امروز در کندلوس برجای مانده است و جهانگردان فراوانی به روستای او می روند.سه مرداد هزار و سیصد و هشتاد و نه همزمان با آغاز سال مازندرانی هزارو پانصدو بیست و یک و جشن نیمه شعبان نوشته مهرداد رضایی“منظومه مینا و پلنگ”: روایتی مستند از دامنه های البرزفرهود جلالی کندلوسی

 

 

[ دو شنبه 16 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:8 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 285

داستان شماره 285


داستان قشنگ قدیمی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

 

یکی بود یکی نبود ، غیر از خدا هیشکی نبود

جونم براتون بگه ، در زمان قدیم پادشاهی بود که بچه دار نمی شد و از این موضوع خیلی ناراحت بود . یک روز با وزیران و سپاهیان خودش به گردش و شکار رفته بود .در یک منطقه ی دور افتاده یک امامزاده دیدند. پادشاه به وزیرانش گفت: « داخل امامزاده شویم و نذری بکنیم ؛ شاید صاحب فرزندی شویم» . وارد شدند ، پیرزنی را دیدند که آن جا نشسته بود . پادشاه به پیرزن گفت: « من آمده ام نذری بکنم » گفت: «چه نذری » .پادشاه گفت: « من بچه دار نمی شم و حالا برای این که نذر بکنم به امازاده چه بگویم » ؟ . پیرزن گفت: « بگو ای امامزاده ی بزرگوار ! من تا سال دیگه همین موقع صاحب فرزندی بشم تا در اطراف تو در این ده ، یک جوی شیره و یک جوی روغن راه بیندازم تا مردم این منطقه استفاده کنند » . پادشاه نذر کرد و رفت
سال دیگر همان موقع یک پسر نصیب پادشاه شد . سال ها گذشت تا این که بچه هفت ساله شد و پادشاه در این مدّت عهد خود را با امامزاده به یاد نیاورد و نمی دانست که باید نذرش را ادا کند . از قضا یک روز دوباره گذارش به همان امامزاده افتاد . پیرزن او را دید ، جلو رفت و گفت : « ای پادشاه ! چرا نذرت را ادا نمی کنی مرادت که داده شده است ؟» پادشاه به خاطر آورد که نذرش را ادا نکرده و پیرزن راست می گوید . بلافاصله دست به کار شد و دستور داد یک جوی شیره و یک جوی روغن از سنگ های صاف تراشیده درست کردند . ممردم هم با خوشحالی می آمدند و از شیره و روغن برداشته و با خود می بردند ، بچه ی پادشاه هم سوار بر اسب با یک تیرو کمان به طرف پرندگان تیر می انداخت ، ناگهان تیر به کوزه ی پیرزنی خورد و کوزه اش شکست . پیرزن شروع به گریه و زاری و نفرین کرد . شاهزاده نزد او آمد و گفت : « پیرزن چه شده است؟ چرا سروصدا راه انداخته ای ؟ » پیرزن گفت : نمی دانم چه کسی کوزه ی مرا شکست » شاهزاده گفت : « ناراحت نباش » این سکه را بگیر و برای خودت کوزه ای دیگر تهیه کن » پیرزن خوشحال شد و گفت : « ای پسر! الهی دختر هفت نارنجی نصیبت شود » پسر پادشاه از اسب پایین آمد و پرسید «دختر هفت نارنجی کیه ؟ » پیرزن گفت: « اگر برایت بگویم به من چه می دهی ؟ » شاهزاده گفت : « کوزه ات را از سکه های طلا پرخواهم کرد » پیرزن گفت : در فلان سرزمین باغی است که هفت در دارد و در این باغ درخت نارنج بزرگی هست که هفت دانه نارنج دارد و در هرکدام از این نارنج ها یک دختر مانند قرص ماه طلسم شده است . دربان این باغ هفت دیو هستند که یک شبانه روز خواب هستند و یک شبانه روز بیدارند . تو اگر می خواهی این دختر ها را ببینی باید مواظب باشی که موقعی که دیوها در خواب هستند بروی و از یکی از درها وارد شوی و مقداری سوزن و تیغ هم باید در کنار درها بریزی تا اگر بیدار شدند و خواستند به دنبال تو بیایند پایشان زخم شود و نتوانند تو را تعقیب کنند . درضمن یک کاسه آب همراه داشته باش چون این دختر ها به محض این که طلسم شان شکسته شود می گویند : « آب ، آب »و اگر بلافاصله آب به دهانشان نگذاری می میرند و شاید از هفت دختر یکی هم زنده نماند
شاهزاده حرف های پیرزن را به دقت گوش داد و بعد سوار اسبش شد و رفت تا وسایل راه را فراهم کند و به باغی که پیرزن نشانی داده بود برود . پس از چند روز به راه افتاد و رفت و رفت و رفت تا رسید به باغ . پشت بوته های خار و سنگ ها کمین کرد و دید دیوها در خواب هستند . اسبش را در سبزه زاری رها کرد و اطراف باغ را نگاه کرد و همان طور که راه می رفت پشت سر خود تیغ و سوزن می ریخت . تا این که در اصلی را پیدا کرد و به درون باغ رفت ، گشت و گشت و گشت ، تا درخت هفت نارنجی را پیدا کرد . اولین نارنج را چید و پوستش را باز کرد . دختر گفت : « چیدم چیدم » دیو بیدار شد و گفت : « کی چیدت؟ » دختر گفت : « آدمی زاد » دیو دوباره به خواب رفت و دختر گفت : « آب ، آب» تا پسر خواست کاسه ی آب را به دهان او بگذارد دختر افتاد و مرد . پسر به همین صورت نارنج های دوم و سوم و چهارم و پنجم وششم را چید. امّا تا می خواست آب به آن ها برساند دختر ها می مردند . تا این که نارنج هفتم را که چید بلافاصله آب را به دهانش ریخت نارنج تمام آب را نوشید و در یک لحظه به یک دختر خوشگل مثل قرص ماه تبدیل شد ، امّا دختر لخت مادر زاد بود و لباسی نداشت . شاهزاده او را کول کرد و به بیرون باغ برد او را روی درختی در همان نزدیکی گذاشت و به او گفت : «همین جا بمان تا من بروم به پدرو مادرم اطلاع دهم و وسایل عروسی را مهیا کنم و هم برای تو لباس بیاورم و تو را به شهر ببرم
 در آن نزدیکی دختر ثروتمندی بود که کلفتی داشت و این کلفت هرروز رخت و لباس ها و ظرف های خانه را در آب رودخانه می شست . این کلفت دختری زشت با دماغی ددرشت و رویی سیاه بود . آن روز کلفت در حال شستن ظرف ها وقتی خم شد تا ظرف را در آب بشوید عکس دختر هفت نارنجی را در آب دید . فکر کرد خودش است گفت : من با این زیبایی و ظرافت چرا باید ظرف و لباس دیگران را بشویم . ظرف ها را برزمین ریخت و به خانه رفت . خانم خانه به او گفت: پس ظرف ها کو؟ چرا زود برگشتی ؟ کلفت گفت : من به این قشنگی حیف است که ظرف بشویم و کارهای خانه ی تو را انجام دهم . خانم عصبانی شد و پس از تنبیه او لباس ها را داد تا ببرد و بشوید . دختر باز هم بادیدن عکس دختر هفت نارنجی در آب با خودش گفت : « چطور است که من در آینه این قدر زشتم ولی در این آب اینقدر زیبا می شوم ؟ » دختر هفت نارنجی بالای درخت حرفسش را شنید خندید و گفت : « حالا هم این عکس من است عکس تو که نیست؟ » کلفت سرش را بالا کرد و او رادید .پرسید تو کی هستی ؟ و این جا چه کار می کنی ؟ دختر هفت نارنجی قصه ی آزاد شدن خودش توسط شاهزاده را برای او گفت . کلفت گفت : خواهش می کنم مرا نیز با خودت ببر . دختر قبول کرد دست او را گرفت تا او را پهلوی خود بالای درخت بنشاند . کلفت از روی بدجنسی درخت را تکان داد و دختر هفت نارنجی در آب رودخانه افتاد و بلافاصله تبدیل به یک تکه طلا شد. فردای آن روز پیرزنی که لب رودخانه آمده بود طلا را پیدا کرد و با خود به خانه برد و آن را با دقّت در گرنکی گذاشت و در گنجه پنهان کرد . ناگهان طلا به شکل اول خود درآمد و تبدیل به دختر هفت نارنجی شد . پیرزن به او لباس پوشاند و غذا داد و دختر را پیش خود نگه داشت . دختر ناراحت بود و خود را به هیچ کس نشان نمی داد و تنها پیرزن از راز او باخبر بود
از آن طرف شاهزاده به سرعت خود را به شهر رسانید تا به پدرو مادرش اطلاع دهد که : من دختر هفت نارنجی را پیدا کرده ام و تا چند روز دیگر او را به شهر می آورم .» جارچی در شهر انداختند و به مردم مژده دادند که تا چند روز دیگر مراسم عروسی شاهزاده را راه خواهند انداخت . شاهزاده هم مقداری لباس و جواهرات برداشت و به تاخت آمد و آمد ، تا به درخت لب رودخانه رسید . ایستاد و سرش را بلند کرد ، دید دختری زشت و سیاه رو با دماغی بزرگ آن جا نشسته گفت : « تو دیگه کی هستی ؟» کلفت گفت : من دختر هفت نارنجی هستم ، وقتی تو رفتی باد گرم اومد و من افتادم دماغم بزرگ شد و پوستم را سوزاند
شاهزاده با خود فکر کرد این دختر کیست؟ من که نمی تونم او را باخود به شهر ببرم . ، امّا بلاخره مجبور شد که او را باخود ببرد ، ولی رغبتی نداشت تا با او زناشویی کند
پس از چند روز پادشاه و ملکه از او خواستند تا تکلیف دختر را معلوم کند . شاهزاده گفت : « این دختر هفت نارنجی نیست ، من نمی توانم با او ازدواج کنم » و پدر و مادرش چاره جویی کردند و بالاخره گفتند : برای این که بتوانیم او را پیدا کنیم یک راه وجود دارد و آن این است که مردم شهر را به قصر دعوت کنیم » فردای همان روز جارچی ها در شهر جار زدند که همه ی زنان شهر پیر و جوان در مقابل قصر حاضر شوند می خواهیم برای زن شاهزاده مروارید بند کنیم
همین کار را کردند و در روز مقرر همه به میدان آمدند . پیرزن و دخترهفت نارنجی هم آمدند . شاهزاده در میان مردم میگشت و به همه جا نگاه می کرد تا دختر هفت نارنجی را پیدا کند . دختر هفت نارنجی هم وقتی دید شاهزاده به دنبال اوست ، خودش را نشان داد و شاهزاده او را دید و با خود به قصر برد
از آن روز به مدت هفت شبانه روز ساز و دهل زدند و شهر را اذین بستند و چراغان کردند و شاهزاده با دختر هفت نارنجی عروسی کرد .
دختر زشت هم که خود را به جای دختر هفت نارنجی گذاشته بود ، لخت کردند و گیسش را به دم اسب سیاه چموشی بستند و در بیابان رها کردند

 

[ دو شنبه 15 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:6 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 284

داستان شماره 284

 

داستان نمکو

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یک مرد و زن بودند که هفت تا دختر داشتند و خانه شان هشت در داشت ، هر شب نوبت یکی از دختر ها بود که درها را ببندد و اگر یکی از درها را نمی بست دیو به خانه آنها می آمد و آنها را می برد . یک شب که نوبت نمکو بود مادرش گفت  :برو همه درها را ببند ، نمکو همه درها را بست اما یک در را یادش رفت ببندد .   شب داشتند چرخ می ریسدند که دیدند دیو آمد توی خانه شان .  دیو گفت : بریسید تا بریسید ماه دودان/         بیارید یک چایی بهر مهمان .    مادر و خواهر های نمکو گفتند : هفت در را بستی نمکو  یک در را نبستی نمکو    کورشو برو چایی بهش بده . نمکو گریه کنان رفت و دیو را چایی داد . دوباره دیو گفت : بریسید و بریسید ماه دودان /  بیارید یک شامی بهر مهمان       خواهرهایش گفتند : هفت در  را بستی نمکو    یک در را نبستی نمکو   کورشو برو شامش بده . نمکو رفت  دیو را شام داد . بعد دیو همدم خواست . خواهر هایش گفتند : هفت در را بستی نمکو   یک در را نبستی نمکو  کور شو برو همدمش باش . نمکو هم رفت و تو اتاق دیو خوابید . نصف شب دیو نمکو را برداشت و توی توبره گذاشت و پشت گرفت و رفت . نمکو در راه فکری به سرش زد به دیو گفت : دستشویی دارم ، دیو نمکو را از توبره بیرون آورد ، نمکو هم وقتی دیو حواسش نبود توبره را پر از سنگ کرد و خودش فرار کرد
دیو توبره را برداشت همینطور که می رفت گفت : نمکو اینقدر خودت را سنگین نکن . ولی صدایی نیامد . توی توبره را نگاه کرد دید پر از سنگ است . برگشت و رفت و نمکو را پیدا کرد . او را در توبره گذاشت و راه افتاد . دوباره نمکو گفت : دستشویی دارم . دیو توبره را زمین گذاشت و نمکو را بیرون آورد . نمکو این بار توبره را پر از خار کرد و خودش فرار کرد . دوباره دیو به راه افتاد و دید که توبره سیخ می زند . گفت نمکو اینقدر سیخ نزن . دید صدایی نیامد نگاه کرد دید توبره پر  از خار است . برگشت و نمکو را پیدا کرد و توی توبره گذاشت تا اینکه رسید به خانه اش . به نمکو گفت : من می رم شکار اگر اومدم و دیدم که آب حوض لجن بسته تو را به چنگه دار می زنم . نمکو ترسید و دید چندتا دختر دیگر را هم به چنگه دار زده .  دیو رفت بیرون . نمکو رفت دستاشو بشوره تا دست توی حوض برد دید آب حوض لجن بسته . با خودش گفت حالا چه کار کنم الان دیو میاد و مرا هم دار می زنه . یه فکری کرد و رفت مقداری نمک و سوزن و کبریت و پر مرغ برداشت و دخترهایی را هم که آویزان بودند آزاد کرد و خودش هم فرار کرد . همینطور که فرار می کرد دیو را دید که دنبالش می دود با خود گفت الان مرا می گیرد کبریت را روشن کرد و انداخت جلو پای دیو ، پای دیو می سوخت ولی دنبال نمکو می دوید . دوباره نمکو نگاه کرد دید دیو دارد به او می رسد سوزن را انداخت زیر پای دیو و سوزن توی پای دیو رفت بازهم دنبال نمکو می دوید و بعد نمکو نمکها را ریخت و پای سوخته و زخمی دیو پر از نمک و دردش بیشتر شد ولی نمکو دید باز هم دیو دارد دنبالش می آید . این بار پر را انداخت ، نمکو بال در آورد و پرواز کرد و رفت خانه شان دید پدر و مادر و خواهرهایش ازغصه نمکو  کور  شده اند . نمکو پرش را به چشم مادر و پدر و خواهر هایش کشید چشمشون روشن شد و دیو هم که پاهایش سوخته بود مرد  و همه از دست دیو راحت شدند

 

[ دو شنبه 14 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:5 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 283

داستان شماره 283

 

قصه باورنکردنی

 

بسم الله الرحمن الرحیم

یكی داشت؛ یكی نداشت. پادشاهی سه پسر داشت. دوتاش كور بود و یكیش اصلاً چشم نداشت. پسرها رفتند پیش پادشاه؛ تعظیم كردند و گفتند «ای پدر! دلمان خیلی گرفته. اجازه بده چند روزی بریم شكار و حال و هوایی عوض كنیم
پادشاه اجازه داد. پسرها رفتند پیش میرآخور. گفتند «سه تا اسب خوب و برو بده ما بریم شكار
میرآخور گفت «بروید تو اصطبل و هر اسبی كه خواستید ببرید
رفتند دیدند تو اصطبل فقط سه تا اسب هست. دوتاش چلاق بود و یكیش اصلاً پا نداشت. اسب ها را آوردند بیرون و رفتند به میرشكار گفتند «سه تا تفنگ خوب بده ما بریم شكار
میرشكار گفت «بروید تو اسلحه خانه و هر تفنگی كه می خواهید بردارید
پسرها رفتند دیدند سه تا تفنگ تو اسلحه خانه هست. دوتاش شكسته بود و یكیش قنداق نداشت. آن ها را ورداشتند؛ سوار اسب هاشان شدند و از دروازه ای كه در نداشت رفتند به بیابانی كه راه نداشت. از كوهی گذشتند كه گردنه نداشت و به كاروانسرایی رسیدند كه دیوار نداشت. تو كاروانسرا سه تا دیگ بود. دوتاش شكسته بود و سومی اصلاً ته نداشت
همین جور كه می رفتند سه تا تیر و كمان پیدا كردند. دوتاش شكسته بود و یكیش اصلاً زه نداشت. رسیدند به سه تا آهو و با همان تیر و كمان ها آن ها را زدند. وقتی رفتند بالای سرشان, دوتاش مرده بود و یكیش اصلاً جان نداشت. آهو ها را بردند تو همان كاروانسرایی كه دیوار نداشت. پوستشان را كندند و آن ها را گذاشتند تو همان دیگ هایی كه دوتاش شكسته بود و یكیش ته نداشت. زیرشان را آتش كردند؛ استخوان پخت گوشت اصلاً خبر نداشت
تشنه كه شدند, گشتند دنبال آب. سه تا نهر پیدا كردند. دوتاش خشك بود؛ یكیش اصلاً آب نداشت. از زور تشنگی پوز گذاشتند به نهری كه نم داشت و بنا كردند به مكیدن. دوتاشان تركید؛ یكیشان اصلاً سر از نهر ورنداشت
به شاه خبر دادند این چه شكاری بود كه این بچه ها رفتند. شاه وزیرش را خواست و گفت «به اجازه چه كسی گذاشتی این بچه ها برند شكار؟ زود برو تا بلایی سرشان نیامده آن ها را برگردان كه حوصله درد سر ندارم

 

[ دو شنبه 13 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:4 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


داستان شماره 282

داستان شماره 282

شاهزاده ابراهیم و فتنه خونریز

 

بسم الله الرحمن الرحیم

در روزگار قدیم پادشاهی بود كه هر چه زن می گرفت بچه گیرش نمی آمد و همین طور كه سن و سالش بالا می رفت، غصه اش بیشتر می شد
یك روز پادشاه نگاه كرد تو آینه و دید موی سرش سفید شده و صورتش چروك خورده. از ته دل آه كشید و به وزیرش گفت «ای وزیر بی نظیر! عمر من دارد تمام می شود؛ ولی هنوز فرزندی ندارم كه پس از من صاحب تاج و تختم بشود. نمی دانم چه بكنم
ویر گفت «ای قبله عالم! من دختری در پرده عصمت دارم؛ اگر مایل باشید او را به عقد شما درآورم؛ شما هم نذر و نیاز كنید و به فقرا زر و جواهر بدهید تا بلكه لطف و كرم خدا شامل حالتان بشود و اولادی به شما بدهد
پادشاه به گفته وزیر عمل كرد و خداوند تبارك و تعالی پس از نه ماه و نه روز پسری به او داد و اسمش را گذاشتند شاهزاده ابراهیم
همین كه شاهزاده ابراهیم رسید به شش سالگی، او را فرستادند به مكتب. بعد از آن هم اسب سواری و تیراندازی یادش دادند و كم كم جوان برومندی شد
روزی شاهزاده ابراهیم به پدرش گفت «پدرجان! من می خواهم تك و تنها بروم شكار
پادشاه اول قبول نكرد. اما وقتی اصرار زیاد پسرش را دید، قبول كرد و شاهزاده ابراهیم رفت به شكار
شاهزاده ابراهیم در كوه و كتل به دنبال شكار می گشت كه گذارش افتاد به در غاری و دید پیرمردی نشسته جلو غار، عكس دختری را دست گرفته، های . . . های گریه می كند
شاهزاده ابراهیم رفت جلو و گفت «ای پیرمرد! این عكس مال چه كسی است و چرا گریه می كنی؟
پیرمرد گفت «ای جوان! دست از دلم بردار و بگذار به حال زار خودم گریه كنم
شاهزاده ابراهیم گفت «تو را به هر كه می پرستی قسمت می دهم راستش را به من بگو
پیرمرد گفت «حالا كه قسمم دادی خونت به گردن خودت. این عكس، عكس دختر فتنه خونریز است كه همه عاشق شیدایش هستند؛ اما او هیچ كس را به شوهری قبول نمی كند و هر كس را كه به خواستگاریش می رود، می كشد
شاهزاده ابراهیم از نزدیك به عكس نگاه كرد و یك دل نه، بلكه صد دل عاشق صاحب عكس شد و با یك دنیا غم و غصه برگشت به منزل و بی آنكه به كسی بگوید بار سفر بست و افتاد به راه
رفت و رفت تا رسید به شهر چین و حیران و سرگردان در كوچه پس كوچه ها شروع كرد به گشتن
نزدیك غروب نشست گوشه میدانگاهی تا كمی خستگی در كند. پیرزنی داشت از آنجا می گذشت. شاهزاده ابراهیم فكر كرد خوب است با پیرزن سر صحبت را واكند، بلكه در كارش گشایشی بشود. این بود كه به پیرزن سلام كرد
پیرزن جواب سلام شاهزاده ابراهیم را داد و گفت «ای جوان! اهل كجایی؟
شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر غریبم و در این شهر راه به جایی نمی برم
پیرزن گفت «اگر خانه خرابه من را لایق خود می دانی، قدم رنجه بفرما و بیا به خانه من
شاهزاده ابراهیم، از خدا خواسته گفت «دولت سرای ماست
و همراه پیرزن راه افتاد و رفت به خانه او
شاهزاده ابراهیم همین كه رسید به خانه پیرزن، از غم روزگار یك دفعه های . . . های بنا كرد به گریه كردن
پیرزن پرسید «چرا گریه می كنی؟
شاهزاده ابراهیم جواب داد «ای مادر! دست به دلم نگذار
پیرزن گفت «تو را به خدا قسمت می دهم راستش را به من بگو؛ شاید بتوانم راه علاجی نشانت بدهم. معلوم است كه از روزگار دل پری داری
شاهزاده ابراهیم گفت «از خدا كه پنهان نیست از تو چه پنهان، من روزی عكس دختر فتنه خونریز را دست پیرمردی دیدم و از آن روز تا به حال از عشق او یك چشمم اشك است و یك چشمم خون و روی آسایش ندیده ام و حالا هم به اینجا آمده ام بلكه او را پیدا كنم
پیر زن گفت «به جوانی خودت رحم كن. مگر نمی دانی هر جوانی رفته به خواستگاری دختر فتنه خونریز كشته شده؟
شاهزاده ابراهیم گفت «ای مادر! همه اینها را می دان؛ ولی چه كنم كه بیش از این نمی توانم دوری او را تحمل كنم و اگر تو به داد من نرسی می میرم
و دست كرد از كیسه پر شالش یك مشت جواهر درآورد ریخت جلو پیرزن
پیرزن تا چشمش افتاد به جواهر، با خودش گفت «این جوان حتماً شاهزاده است؛ ولی حیف از جوانیش؛ می ترسم آخر عاقبت خودش را به كشتن دهد
بعد، رو كرد به شاهزاده ابراهیم و گفت «امشب بخواب تا فردا خدا كریم است؛ ببینم از دستم چه كاری ساخته است
صبح فردا، پیرزن بلند شد. چند تا مهر و تسبیح برداشت؛ سه چهار تا تسبیح هم به گردنش آویزان كرد. عصایی دست گرفت و به راه افتاد و همین طور سلانه سلانه و عصا زنان رفت تا رسید به قصر دختر فتنه خونریز و در زد
دختر یكی از كنیزهاش را فرستاد ببیند چه كسی در می زند
كنیز رفت. برگشت و گفت «پیرزنی آمده دم در
دختر گفت «برو بیارش ببینم چه كار دارد
پیرزن همراه كنیز رفت پیش دختر فتنه خونریز. سلام كرد و نشست
دختر پرسید «ای پیرزن از كجا می آیی؟
پیرزن جواب داد «از كربلا می آیم و زوار هستم. راه گم كرده ام و گذارم افتاده به اینجا
خلاصه! پیرزن تمام مكر و حیله اش را به كار بست و در میان صحبت پرسید «ای دختر! شما با این همه زیبایی و كمال و معرفتی كه داری چرا شوهر نمی كنی؟
همین كه این حرف از دهن پیرزن پرید بیرون، دیگ غضب دختر به جوش آمد و چنان سیلی محكمی به صورت پیرزن زد كه از هوش رفت. كمی بعد كه پیرزن به هوش آمد، دل دختر به حالش سوخت و برای دلجویی او گفت «ای مادر! در این كار سری هست. یك شب خواب دیدم به شكل ماده آهویی درآمده ام و در بیابان می گردم و می چرم. ناگهان آهوی نری پیدا شد و آمد پیش من و با من رفیق شد. همین طور كه با هم می چریدیم پای آهوی نر در سوراخ موشی رفت و هر چه تقلا كرد پاش را از سوراخ بكشد بیرون، نتوانست. من یك فرسخ راه رفتم و در دهانم آب آوردم و در سوراخ موش ریختم تا او توانست پاش را از سوراخ درآورد. دوباره در كنار هم افتادیم به راه و چیزی نگذشت كه این بار پای من رفت در سوراخ و گیر كرد. آهوی نر رفت به دنبال آب و دیگر برنگشت و من تك و تنها ماندم. در این موقع از خواب پریدم و با خود عهد كردم هرگز شوهر نكنم و هر مردی را كه به خواستگاریم آمد بكشم؛ چون فهمیدم كه مرد بی وفاست
پیرزن تا این حكایت شنید، بلند شد از دختر خداحافظی كرد و راه افتاد به طرف خانه خودش
به خانه كه رسید به شاهزاده ابراهیم گفت «ای جوان! غصه نخور كه قصه دختر را شنیدم و برایت راه نجاتی پیدا كرده ام
و هر چه را كه از زبان دختر شنیده بود، برای شاهزاده ابراهیم تعریف كرد
شاهزاده ابراهیم گفت «حالا باید چه كار كنم؟
پیرزن گفت «باید حمامی بسازی و به تصویرگر دستور بدهی در رختكن آن پشت سر هم سه تابلو از یك جفت آهوی نر و ماده بكشد. در تصویر اول آهوی نر و ماده در كنار هم مشغول چرا باشند. در شكل دوم پای آهوی نر در سوراخ موش گیر كرده باشد و آهوی ماده از دهانش آب در سوراخ بریزد و تصویر سوم نشان بدهد پای آهوی ماده در سوراخ گیر كرده و آهوی نر رفته سر چشمه آب بیاورد و صیاد او را با تیر زده
شاهزاده ابراهیم دستور داد حمام زیبایی ساختند و رختكن آن را همان طور كه پیرزن گفته بود، نقاشی كردند
چند روزی كه گذشت این خبر در شهر چین دهان به دهان گشت كه شخصی از بلاد ایران آمده و حمامی درست كرده كه لنگه اش در تمام دنیا پیدا نمی شود
دختر فتنه خونریز آوازه حمام را كه شنید، گفت «باید بروم این حمام را ببینم.» و دستور داد جارچی ها در كوچه و بازار جار زدند هیچ كس سر راه نباشد كه دختر فتنه خونریز می خواهد برود به حمام
دختر فتنه خونریز رفت حمام و مشغول تماشای نقش ها شد و صحنه به صحنه ماجرای آهوی نر و ماده را دنبال كرد و تا چشمش افتاد به آهوی تیر خورده آهی كشید و در دل گفت «ای وای! آهوی نر تقصیری نداشته و من تا حالا اشتباه می كردم
و همان جا نیت كرد دیگر كسی را نكشد و به دنبال این باشد كه جفت خودش را پیدا كند
پیرزن خبر حمام رفتن دختر را به گوش شاهزاده ابراهیم رساند و به او گفت «امروز یك دست لباس سفید بپوش و برو به قصر دختر و با صدای بلند بگو آهوم وای! آهوم وای! آهوم وای! و تند فرار كن كه دستگیرت نكنند. فردا هم همین كار را تكرار كن، منتها به جای لباس سفید، لباس سبز بپوش. پس فردا با لباس سرخ به قصر دختر برو و سه بار همان حرف ها را تكرار كن؛ اما این بار فرار نكن تا بیایند تو را بگیرند و ببرند پیش دختر. وقتی دختر از تو پرسید چرا چنین كاری می كنی، بگو یك شب خواب دیدم با آهوی ماده ای رفیق شده ام و رفته ام به چرا. موقع چرا پای من در سوراخ موشی رفت و همانجا گیر كرد و هر چه زور زدم نتوانستم پایم را درآورم. آهوی ماده یك فرسخ راه رفت و در دهانش آب آورد ریخت در سوراخ تا من توانستم پایم را بیاورم بیرون و نجات پیدا كنم. طولی نكشید كه پای آهوی ماده در سوراخی رفت و من رفتم آب بیاورم كه ناگهان صیاد من را با تیر زد و از خواب پریدم. از آن موقع تا حالا كه چند سال می گذرد شهر به شهر و دیار به دیار می گردم و جفتم را صدا می زنم
شاهزاده ابراهیم همان روز لباس سفید پوشید؛ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای
دختر به غلام هاش دستور داد «بروید این بچه درویش را بگیرید
اما تا به طرفش هجوم بردند، شاهزاده ابراهیم پا گذاشت به فرار
روز دوم، شاهزاده ابراهیم لباس سبز پوشید. باز رفت به قصر دختر؛ همان حرف ها را تكرار كرد و تا خواستند او را بگیرند، فرار كرد
روز سوم با لباس سرخ رفت به قصر دختر و سه مرتبه گفت آهوم وای! اما این دفعه همان جا ایستاد تا او را گرفتند و پیش دختر بردند
همین كه چشم دختر افتاد به شاهزاده ابراهیم، دلش از مهر او لرزید و پیش خودش فكر كرد «خدایا! نكند من دارم عاشق این بچه درویش می شوم؟
بعد، از شاهزاده ابراهیم پرسید «ای بچه دوریش! چرا سه روز پشت سر هم آمدی اینجا و آن حرف ها را زدی؟
شاهزاده ابراهیم همه حرف هایی را كه پیرزن یادش داده بود از اول تا آخر برای دختر شرح داد. دختر یك دفعه آه بلندی كشید و از هوش رفت. پس از مدتی كه به هوش آمد، گفت «ای بچه درویش! نظر خدا با ما دو نفر بوده؛ چون تو را فرستاده كه من به خطای خودم پی ببرم و از این فكر كه مرد بی وفاست بیایم بیرون. پس بدان كه من نمی دانستم آهوی نر را صیاد با تیر زده و بدان كه جفت تو من هستم. حالا بگو كی هستی و از كجا می آیی؟
شاهزاده ابراهیم گفت «اسمم ابراهیم است؛ پسر پادشاه ایرانم و برای رسیدن به وصال تو دنیا را زیر پا گذاشته ام
دختر قاصدی روانه كرد و برای پدرش پیغام فرستاد كه می خواهد شوهر كند. پدر دختر وقتی خبر شد كه دخترش می خواهد با پسر پادشاه ایران عروسی كند، خوشحال شد و زود حركت كرد، پیش آن ها آمد و مجلس شاهانه ای ترتیب داد و دختر و شاهزاده ابراهیم را به عقد هم درآورد
حالا بشنوید از پدر شاهزاده ابراهیم
همان روزی كه شاهزاده ابراهیم شهر و دیارش را ترك كرد و از عشق دختر فتنه خونریز آواره شد، پدرش دستور داد غلام ها همه جا را بگردند و او را پیدا كنند. اما، وقتی كه غلام ها اثری از او به دست نیاوردند، پدرش لباس قلندری پوشید و شهر به شهر و دیار به دیار به دنبال پسر گشت
از قضای روزگار روزی كه رسید به شهر چین، دید مردم دسته دسته به سمت قصر پادشاه چین می روند. از پیرمردی پرسید «امروز چه خبر است؟
پیرمرد جواب داد «مگر نشنیده ای؟ امروز دختر فتنه خونریز با شاهزاده ابراهیم، پسر پادشاه ایران، عروسی می كند
قلندر تا اسم پسرش را شنید از هوش رفت. همین كه به هوش آمد بلند شد همراه مردم رفت به قصر پادشاه چین، تا چشم شاهزاده ابراهیم افتاد به قلندر، او را شناخت و دوید به میان مردم؛ پدرش را بغل گرفت و بوسید. بعد، دستور داد او را بردند حمام و یك دست لباس پادشاهی تنش كردند
وقتی پادشاه ایران از حمام درآمد، شاهزاده ابراهیم او را برد پیش پدر دختر و آن ها هم یكدیگر را در بغل گرفتند
خلاصه! مجلس عروسی هفت روز برقرار بود و شب هفتم دختر را هفت قلم بزك كردند و بردند به حجله
چند روز كه گذشت، شاهزاده ابراهیم دختر را برداشت و با پدرش برگشت به مملكت خودشان و خوش و خرم در كنار هم زندگی كردند

 

[ دو شنبه 12 دی 1389برچسب:داستانهای اصیل ایرانی ( 2, ] [ 19:2 ] [ شهرام شیدایی ] [ ]


صفحه قبل 1 صفحه بعد